سفارش تبلیغ
صبا ویژن

● رایحه ●

جفای یار دیرین چموشم،از برم برده هوش
وای از دلم چقدر از فراقش گریستم دوش
نه در دلم نشاطیست نه در سرم هوای دوست
تا کی ای اشک سرازیری،دگر نکن خروش
امید در دلم یکیست ودگر دلم نیست هیچ
چو آید نام آن لیلا،دلبران دگر خموش
مهدیا تا کی گذاشته ای رها دگر بیا
شاید از بی وفای ما آمدنت شده است فراموش،
شاهد گفت نیا که این جا کسی چشم به راهت نیست
اشک می چکد از چشم می کند از ناله سروش
کاین چکیدن ازآنروست که آب زند راه را
ای جان جانان چشمه اشکم دگر نمی زند جوش
پس کی تا کی غم صبوری تا کی نیامدن ؟
آیا شود که از بوی یوسف زهرا شوم مدهوش؟
................................................................
شعر از دوست گرامی برادر یوسف اکبری ««اشک»»
نظر

نور در عالم هر چه هست از سوختگان است که برون می تابد ،و دل تا در راه عشق نسوزد کجا نور یابد ،
که نور در این عالم هرچه هست از سوختگان است.شمع میسوزد و نور می بخشد وپروانه که نور را می شناسد ،
بی پروا دل به سوختن می سپارد و جان بر سر این معرفت می نهد.
واز همین است که او را (( پروا ،نه))خوانده اند،
چرا که اورا از این سوختن پروایی نیست.« شهید آوینی »


نظر

گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؟

گفتم: چی شده؟ چرا لباس مشکی پوشیده ای؟ چرا گریه می کنی؟

گفت: یکی از اقوام نزدیکم فوت کرده.

گفتم: این که گریه و زاری نداره! اگر یکی دو هفته صبر و حوصله کنی دوباره زنده می شود!

گفت: چرا پرت و پلا میگی؟! چطور ممکنه که دوباره زنده بشه؟!

گفتم: همین الان به دفتر موسوی و کروبی  زنگ بزن، و بگو فامیل شما دستگیر شده بود و در زندان زیر شکنجه فوت کرده.

گفت: مرد حسابی فامیل ما اصلاً بازداشت نشده بود ، او بر اثر بیماری سرطان فوت کرد.

گفتم: تو به این چیزها کاری نداشته باش، تو فقط به آنها زنگ بزن. آنها اعلام می کنند که فامیل شما در زندان و زیر شکنجه فوت کرده، بعد خودشان به رادیو اسرائیل و بی بی سی و رادیو آمریکا خبر می دهند و برایش مجلس ختم می گذارند و بعد...

گفت: بعد چی؟!

گفتم: بعدش فامیل فوت کرده شما هم مثل بقیه آنهایی که موسوی و کروبی  خبر کشته شدنشان را داده و برایشان ختم گرفته بودند، زنده می شود! و قضیه به خوبی و خوشی پایان می گیرد


نظر

لذت

 

نمى‏دانید؛ واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى سیاهى چادرم، دل مردهایى که چشمشان به دنبال خوش‏رنگ‏ترین زن‏هاست را مى‏زند.
نمى‏دانید چقدر لذت‏بخش است وقتى وارد مغازه‏اى مى‏شوم و مى‏پرسم: آقا! اینا قیمتش چنده؟ و فروشنده جوابم را نمى‏دهد؛ دوباره مى‏پرسم: آقا! اینا چنده؟ فروشنده که محو موهاى مش‏کرده و آرایش زن دیگرى است و حالش دگرگون شده ، من را اصلاً نمى‏بیند. باز هم سؤالم بى‏جواب مى‏ماند و من، خوشحال، از مغازه بیرون مى‏آیم.
نمى‏دانید؛ واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى مردهایى که به خیابان مى‏آیند تا لذت ببرند، ذره‏اى به تو محل نمى‏گذارند و نگاهت نمیکنند .
نمى‏دانید؛ واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى شاد و سرخوش، در خیابان قدم مى‏زنید؛ در حالى که دغدغه این را ندارید که شاید گوشه‏اى از آرایشتان ، پاک شده باشد و مجبور نیستید خود را با دلهره، به نزدیک‏ترین محل امن برسانید تا هر چه زودتر، زیبایى خود را کنترل کنید؛ زیبایى از دست رفته‏تان را به صورتتان باز گردانید و خود را جبران کنید.
نمى‏دانید؛ واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى در خیابان و دانشگاه و... راه مى‏روید و صد قافله دل کثیف، همره شما نیست.
چه لذتى دارد وقتى جولانگاه نظرهاى ناپاک و افکار پلید مردان شهرتان نیستید.
نمى‏دانید؛ واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى کرم سر قلاب ماهى‏گیرى شیطان براى به دام انداختن مردان شهر نیستید.
نمى‏دانید؛ واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى مى‏بینى که مى‏توانى اطاعت خدایت را بکنى؛ نه هوایت را.
چه لذتى دارد وقتى در خیابان راه مى‏روید؛ در حالى که یک عروسک متحرک نیستید؛ یک انسان رهگذرید.
نمى‏دانید؛ واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد این حجاب!


نظر

شرط باشد دین به حرمت داشتن در حکم شرع
 چون عروس بکر را با زر و زیور داشتن
 دوزخست انباشتن در ملت فردوسیان
 تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن
 هر که او از موکب صورت پرستان شد برون
 بایدش طبل ملامت از قفا برداشتن
 و آنکه را اندیشه‌ی عقلی بود گوید طبیب
 باید این را از غذا جستن نکوتر داشتن
 خود ندانی گر نبودی جان نبودی تن نکو
 بی‌سواری خود چه باید اسب و افسر داشتن
 گر نتابد سوی کان خورشید تابان بر فلک
 تیغ هندی از کجا آورد گوهر داشتن
 ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی
 در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن