اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و شیعته و المستشهدین بین یدیه.
● رایحه ●
داروی طول عمر
آداب و آثار صله رحم در گفتار امامان
روزی حضرت علی علیه السلام خطبه میخواند، در ضمن آن فرمود: اعوذ بالله من الذنوب التی تعجل الفناء. بخه خدا پناه میبرم از گناهانی که مرگ را به پیش میندازد.
شخصی پرسید: آیا چنین گناهی هم وجود دارد؟
و حضرت فرمود: بلی،قطع رحم.کافی / 2 / 260
آثار صله رحم
1- طول عمر؛ 2- از بین رفتن فقر
قال رسول الله صلّی اللّه علیه و آله: صلة الرحم تزید فی العمر و تنفی الفقر. بحار / 71 / 88
ارتباط با خویشاوندان عمر را طولانی کرد و فقر را میراند.
3- پاک شدن اعمال؛ 4- توسعه ی رزق؛ 5- دفع بلا؛ 6- آسانی حساب
قال الباقر علیه السلام: صلة الرحم تزکی الاعمال و تنمی الاموال و تدفع البلوی و تیسّر الحساب و تنسیء فی الاجل. بحار / 71 / 111
ارتباط با خویشاوندان موجب پاک شدن اعمال انسان ، و رشد کرد مال و ثروت شده و بلاها را دور میکند و حساب روز قیامت را آسان نموده و اجل را به تأخیر میاندازد
قال الحسین علیه السلام: من سرّه ان یبسط له فی رزقه و ینسأ له فی اجله فلیصل رحمه.بحار / 71 / 89
هرکه دوست دارد در روزیش گشایش یابد و اجلش به تأخیر افتد باید که به خویشاوندان خود بپیوندد و به دیدار آنان برود
7- رفتار نیک؛ 8- پاکی روح
قال الباقر علیه السلام: صلة الرحم تحسّن الخلق و تسمّح الکف و تطیّب النفس و تزید فی الرزق و تنسی ء فی الاجل. بحار / 71 / 114
ارتباط با خویشاوندان خُلق را خوب و نیکو؛ دست را بخشنده و وجود آدمی را پاک میکند و اجل را به تأخیر میاندازد.
9- آباد شدن سرزمین ها
قال رسول الله صلّی اللّه علیه و آله: صلة الرحم تعمر الدیار و تزید فی الاعمار.... بحار / 71 / 94
ارتباط با خویشاوندان و دیدار آنان باعث آبادانی شهر و دیار شده و عمرها را زیاد میکند
آثار قطع رحم
1- تسلط اشرار بر ثروت ها
قال علی علیه السلام: اذا قطعوا الارحام جعلت الاموال فی ایدی الاشرار. کافی / 2 / 373
قطع رابطه با خویشاوندان باعث میشود ثروتها به دست اشرار بیفتد.
2- محرومیت از بهشت
قال رسول الله صلّی اللّه علیه و آله: ثلاثة لا یدخلون الجنة مدمن خمر و مدمن سحر و قاطع رحم. خصال / 179
سه گروه وارد بهشت نمیشوند: کسی که همیشه شراب میخورد، کسی که همشه جادوگری میکند، و کسی که رابطهی خویشاوندی را قطع کرده است.
3- قطع رحمت الهی
قال رسول الله صلّی اللّه علیه و آله: انّ الرحمة لا تنزل علی قوم فیها قاطع رحم. کنز العمال / 6978
رحمت خداوند به گروهی که در میانشان کسی باشد که رابطهی خویشاوندی را قطع کرده باشد نازل نمیشود.
کمترین میزان ارتباط نهایت آن
- 1- قال رسول الله صلّی اللّه علیه و آله: صلوا ارحامکم فی الدنیا ولو بالسلام. بحار / 71 / 104
در این دنیا هرچند شده با یک سلام با خویشان خود ارتباط برقرار کنید.
- 2- قال الصادق علیه السلام: صل رحمک ولو بشربة من ماء. بحار / 71 / 117
به دیدار خویشان خود بروید هرچند به قرد نوشیدن یک جرعه آب باشد.
- 3- قال علی علیه السلام: صلوا ارحامکم و لو قطعوکم. امالی طوسی /2 08
به دیدار اقوام خود بروید و صله رحم کنید حتی آنان که قطع رابطه کردهاند.
می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم.........بیش ازین ها حرمت کوی منا دارد حسین
بسکه محمل ها رود منزل به منزل با شتاب......کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین
بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب......ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین
او وفای عهد را با سر کند سودا ولی.....خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین
دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا.......با کدامین سر کند، مشکل دوتا دارد حسین
آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند.....عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین
دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت.......داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین
بعد ازینش صحنه ها و پرده ها اشک است و خون.......دل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین
ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمه ای......گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین
شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا......جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین
اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار....کاندرین گوشه عزایی بی ریا دارد حسین
... حسین(ع)، خوب مىدانست چه کسى را باید با خود ببرد، و چه کسانى را!
کدام مورخى مىتوانست بهتر از زینب(ع) بنویسد که بر آنان چه رفته است؟ چه زبانى باید که با زر بسته نشود؟ و چه دهانى باید که با زور شکسته نشود؟
حسین(ع) همچنان که از دیروز، امروز را ـ که عاشوراست ـ دیده بود؛ از امروز هم فردا را دیده بود! و زینب(ع) را براى فردا با خود برده بود! و سجاد(ع) را براى فردا مىخواست!
حسین(ع) دست زینب(ع) را گرفت و او را با خود به نمایشگاهى برد تا خدا را تماشا کند!
و حسین(ع) زینب(ع) را با خود به آزمایشگاهى برد تا آزمایش خدا را تجربه کند!
و عاشورا تجربه بود. و عاشورا معیار بود! معیار ایثار! و عاشورا نهایت صبر است. و حسین(ع) آخر خط است! و حُرّ تجسم اختیار انسان! و زینب(ع) پایان شکیبایى!
عاشورا فرهنگى است که هر کلمهاى در آن معنى دیگرى دارد، در قاموس عاشورا، مرگ یعنى زندگى، اسارت یعنى آزادى، شکست یعنى پیروزى، در آنجا دیگر زن به معنى ضعیفه نیست، که زن یعنى آموزگار مردانگى! چرا که این بار، بار تاریخ بر شانههاى یک زن افتاده است. و چه مىگویم؟ که تاریخ خود، گنجایش و ظرفیت چنین زنى را ندارد! که اگر او نبود و دیگران نبودند، شاید عاشورا هم نبود و حسین(ع) نبود ...
و اگر حسین(ع) نبود، چه کسى مىتوانست بگوید: مسؤولیت در «آگاهى» هم هست؟ چه، آنجا که «توانایى» نیست «آگاهى» نیز خود نوعى «توانایى» است.
چرا که اگر به «تواناییهاى» خود «آگاه» نباشى، مسؤولیت را احساس نمىکنى، ولى همین که آگاه شدى که مسؤولى، هیچ هم که نداشته باشى، جان که دارى! و هیچ که نباشد، خون که هست! ایمان که هست! و امکان شهادت که هست!
اما سخن از «داشتن توانایى»، مَفرّى است که همیشه امکان گریز از آن هست. آیا چه هنگام، توانایى کافى خواهى داشت؟
و تازه هنگامى که توانایى کافى نیست، احساس مسؤولیت و انجام آن اهمیت دارد، وگرنه انجام مسؤولیت در حالى که توانایى کافى هست، حماسه نیست!
حسین(ع) خود مىگوید: «من آن چنان مرگ را طالبم که یعقوب، یوسف را!»
و اگر حسین(ع) نبود، چه کسى مىتوانست اینها را بگوید، هر چند که هنوز هم گروهى حسین(ع) را کسى مىدانند که در روز نبرد، اجازه فرار و نجات، از دشمن مىخواهد!
شگفتا! کسى که شب به یاران خود مىگوید: «همه شما بروید، دشمن تنها مرا مىخواهد.» روز این چنین بگوید!
و نیز اینکه این همه مىگویند: «امام حسین(ع) مىدانست که شهید مىشود یا نمىدانست؟ مىتوانست یا نمىتوانست؟»
اینجا سخن از دانستن و ندانستن نیست، و سخن از توانستن و نتوانستن نیست!
حدیث عاشورا بسى فراتر از اینهاست!
اینجا سخن از «خواستن» است و «بایستن»!
سخن از «توکل» است به معنى راستین آن!
آنها که درگیر آن سخنانند، از آن است که «توکل» را ندانستهاند، یا درست نداستهاند!
چرا که توکل، تعهد به انجام وظیفه است؛ نه تضمین سرانجام آن!
توکل، یعنى که «انجام» وظیفه را به «خود»، و «سرانجام» آن را به «خدا» واگذاریم!
و حسین(ع)، تنها این چنین کرد!
و شاید این براى ما شگفت باشد، اما براى حسین(ع) شگفت نیست!
این عجیب نیست که حسین(ع) این چنین بود؛ اگر حسین(ع) این چنین نبود، عجیب بود!
اگر حسین(ع) نبود، اینها همه نبود! و اگر زینب(ع) نبود، زنانمان و حتى مردانمان، از چه کس پیامبرى مىآموختند؟
آن روز ظهر همه چیز پایان یافت. نه، آن روز همه چیز آغاز شد. کار حسین(ع) تمام شده بود و کار زینب(ع) آغاز مىشد.
و عاشورا، نه یک آغاز بود و نه یک پایان! عاشورا «یک ادامه» بود!
یک امتداد! برشى از یک امتداد!
و زینب(ع)، ادامهدهنده این امتداد بود، کار حسین(ع) پایان یافت. و کاروان خون حسین(ع) به راه افتاد. از پیچ و خم جادههاى تاریخ گذشت و هنوز هم همچنان پیش مىرود.
کاروانسالار این کاروان، نه یک زن، و نه یک شخص، که یک مفهوم بود!
یک مفهوم مجرد، کاروان را به پیش مىراند!
و زینب(ع) آن مفهوم بود!
و زینب(ع) را از همان کودکى آن چنان بزرگ کرده بودند که ظرفیت چنین حماسهاى را داشته باشد. و چشمهایش را آن چنان گشوده بودند که تاب دیدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تیز کرده بودند که بر جگر خصم، زخم زبان بزند!
و اینک زینب(ع) را به یاد بیاور، در شام غریبان!
و زینبیان را، این غریبان آشنا را در میان آشنایان غریب!
و زینب(ع) را که وقتى خورشید بر آسمان بود، همه چیز بود: خواهر، مادر ... و همه چیز داشت: برادر، پسر، تکیهگاه ...
اما شب چه بود؟ فقط تنها بود! و هیچ نداشت، هیچ، حتى تشنگى! هیچ، حتى اشک! تنها یک چیز داشت، عشق! و این تنها دارایى و یارایى زینب بود!
به راستى که آزمایش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها یک لحظه است، اما اینکه کسى، آن هم زنى، هفتاد بار بمیرد، و به جاى هفتاد نفر زخم تیر و نیزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!
اینک زینب(ع) باید همه چیز باشد. کودکان را مادر باشد. و پدر باشد، و تازیانهها را سپر باشد.
اما کسى که بتواند مرگ یک محمد(ص) را تاب بیاورد. و مرگ یک مادر، آن هم یک فاطمه(ع) را ببیند و نمیرد. و شکاف پیشانى یک على(ع) را ببیند و نشکند و پس از آن باز زنده باشد، عجیب نیست اگر بتواند، و عجیب است اگر نتواند آخرین یادگار عزیزانش را تاب وداع داشته باشد.
که او دختر فاطمه(ع) است و همین بس که بتواند!
و او دختر على(ع) است و همین بس که بتواند!
و او خواهر حسین(ع) است و همین بس که بتواند!
و او خود، زینب(ع) است و همین بس که بتواند!
و اینک زینب(ع) یک دریا آرامش است که هزاران طوفان را در دل نهفته دارد. و تنها وصیت برادر را در خاطر دارد که: «صبر کن بر بلا و لب به شکایت مگشا، که از منزلت شما خواهد کاست، به خدا، که خدا با شماست!»
آن شب، زینب(ع) با کودکان و زنان در میان قطعات پراکنده مىگشتند؛ آن طرف دست پسرى، این طرف بازوى شوهرى، پاى برادرى، بدن بىسرى!
و اینها همه پیامبر مىخواست، آن همه خون اگر در همان جا مىخفت، ما چه مىکردیم؟
و به راستى که زینب(ع) پیامبرى امینبود!
و من، اینها، همه را گفتم، اما هنوز در شگفتم که عاشورا چه بود؟ و چگونه بود؟ و زینب(ع) که بود؟ و حسین(ع) که؟
و نمىدانم که آن روز و آن شب چگونه در تقویم تاریخ مىگنجد؟
کدامین خاک، یاراى در بر گرفتن تن حسین(ع) را دارد؟ که خاک هم تا سه شبانهروز، از پذیرفتن او عاجز بود!
و کدامین آب، آیا شایستگى شستن تن او را دارد؟ آنکه آب از وضوى دست او تطهیر مىشود!
و کدامین شمشیر، گردن او را ـ آن آبشار بشارت را ـ توان بریدن داشت؟ و دریاى سینه او را کدام شمشیر شکافت؟ خدایا چگونه شمشیر، دریا را مىشکافد! و قلب او را ـ آن قرآن متلاطم را ـ کدامین نیزه بر سر کرد؟ بىشک همان نیزه که قرآن را!
و سر او را ـ آن دریاى پرشور عشق را ـ چگونه بر نیزه کردند؟ خدایا مگر مىشود دریایى را بر نیزهاى نشاند؟ و چگونه آن شانه را که انبانکش نیمهشب نان یتیمان بود، از تن او جدا کردند؟
و چگونه آن لبها را که بوسهگاه پیامبر بود، آزردند؟ و چگونه «پاکى» را به خون آلودند؟ و «معصومیت» را گلو دریدند؟
و بر آن سینهها که در آنها به جز عشق نبود، کدامین سم ستورى آیا توان کوبیدن داشت؟
و شانههاى کدام زن است که توان این همه بار دارد؟
و کدام کوه است که تکیهگاهش را از او بگیرند و او همچنان استوار بماند؟
و کدام ماه است که خورشیدش را بکشند و او همچنان بتابد و محاق را بشکافد؟
و کدام آسمان است که هفتاد ستارهاش را فروکشند و او همچنان بر طاق بماند؟
و کدام زن است که پاره دلش را گلو بدرند و او همچنان با هزار دل، عاشق باشد؟
زینب(ع)! و تنها زینب(ع)!
زینب(ع) تنها! و زینبیان
منبع:تبیان
یه مطلب خوب و زیبا از تبیان دلم نیومد پست نکنم .
به فریاد قسم و به سوگنامه دل
زخمیام و خسته
نه دل ماند و نه دلدار
چشمم چنان مست باریدن است که گیوههایم در گل مانده
زبانم به شن نشسته
و دستانم در باتلاق زندگی فرو رفته و معذور از نوشتن
بگویید کجایند آدمیان و پیغمبران و امامان
آنان پاک بودند و استوار
آنان به درد دنیا خم نمیشدند
در چشمشان دنیا حقیر بود و پست
آری همین پست دنیا زهر بر آنان داد
سرشان بر نیزه هدیه داد و میخ در بر سینهشان کوبید
پستی دنیا تیغ بر فرق فرود آورد و گوشواره از گوش کشید
و این دنیای پست است که عشق را گریزان کرد و بشر را خودنما
حرمت را برچید و غیرت را خرد کرد
شرف را بر باد داد و حیا را تکه تکه کرد
این دنیای پست است که انسانیت را سر برید
برای چه ماندیم و برای چه نسل بعد از خود را میزاییم
که هر چه پیش میرویم بیشتر به گل مینشینیم
و سرمان را مغرورتر بر آسمان میکشیم
پس چه شد که اکنون همه به نمایش خود مشغولند
چه شد که همه خود را رنگین به دیگری میشناسانند
چه شد که دیگر از آن خود نیستیم
هیچ کس در طرح خود نیست
هیچ کس پایبند عهد ازلیاش نیست
هیچ کس خود را که نه، خدایش را نیز نمیشناسد
چه شد ما در پس پرده، پردهای دیگر بر خود کشیدیم
چرا وجودمان را با رنگ ننگین میکنیم
چرا فراموش کردهایم وجود کیستیم و چه در وجودمان جاری است
به خود آییم
آنگاه که زمان میآید و مکان نابود میشود
دیگر دستگیری نمییابیم
کجایی ای دستگیر
تنها ماندیم، در نابودها بودنی نیافتیم
نیمی از آمدنت ترس دارند و نیمی تردید و اندکی با حضور قلب، آمدنت را طلب میکنند
تنهاییم و قدممان یارای رفتن ندارد
هر آن وجود منجیات را بیشتر خواهانیم
ما را به حال خود وامگذار
ما را دستگیری جز تو نیست
هان ای پرنده انسان باز ای به این پست خاک
و ما را رهنمون باش