سفارش تبلیغ
صبا ویژن

● رایحه ●

نظر

زینب

... حسین(ع)، خوب مى‏دانست چه کسى را باید با خود ببرد، و چه کسانى را!

کدام مورخى مى‏توانست بهتر از زینب(ع) بنویسد که بر آنان چه رفته است؟ چه زبانى باید که با زر بسته نشود؟ و چه دهانى باید که با زور شکسته نشود؟

حسین(ع) همچنان که از دیروز، امروز را ـ که عاشوراست ـ دیده بود؛ از امروز هم فردا را دیده بود! و زینب(ع) را براى فردا با خود برده بود! و سجاد(ع) را براى فردا مى‏خواست!

حسین(ع) دست زینب(ع) را گرفت و او را با خود به نمایشگاهى برد تا خدا را تماشا کند!

و حسین(ع) زینب(ع) را با خود به آزمایشگاهى برد تا آزمایش خدا را تجربه کند!

و عاشورا تجربه بود. و عاشورا معیار بود! معیار ایثار! و عاشورا نهایت صبر است. و حسین(ع) آخر خط است! و حُرّ تجسم اختیار انسان! و زینب(ع) پایان شکیبایى!

عاشورا فرهنگى است که هر کلمه‏اى در آن معنى دیگرى دارد، در قاموس عاشورا، مرگ یعنى زندگى، اسارت یعنى آزادى، شکست یعنى پیروزى، در آنجا دیگر زن به معنى ضعیفه نیست، که زن یعنى آموزگار مردانگى! چرا که این بار، بار تاریخ بر شانه‏هاى یک زن افتاده است. و چه مى‏گویم؟ که تاریخ خود، گنجایش و ظرفیت چنین زنى را ندارد! که اگر او نبود و دیگران نبودند، شاید عاشورا هم نبود و حسین(ع) نبود ...

و زینب(ع) را از همان کودکى آن چنان بزرگ کرده بودند که ظرفیت چنین حماسه‏اى را داشته باشد. و چشمهایش را آن چنان گشوده بودند که تاب دیدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تیز کرده بودند که بر جگر خصم، زخم زبان بزند!

و اگر حسین(ع) نبود، چه کسى مى‏توانست بگوید: مسؤولیت در «آگاهى» هم هست؟ چه، آنجا که «توانایى» نیست «آگاهى» نیز خود نوعى «توانایى» است.

چرا که اگر به «تواناییهاى» خود «آگاه» نباشى، مسؤولیت را احساس نمى‏کنى، ولى همین که آگاه شدى که مسؤولى، هیچ هم که نداشته باشى، جان که دارى! و هیچ که نباشد، خون که هست! ایمان که هست! و امکان شهادت که هست!

اما سخن از «داشتن توانایى»، مَفرّى است که همیشه امکان گریز از آن هست. آیا چه هنگام، توانایى کافى خواهى داشت؟

و تازه هنگامى که توانایى کافى نیست، احساس مسؤولیت و انجام آن اهمیت دارد، وگرنه انجام مسؤولیت در حالى که توانایى کافى هست، حماسه نیست!

حسین(ع) خود مى‏گوید: «من آن چنان مرگ را طالبم که یعقوب، یوسف را!»

و اگر حسین(ع) نبود، چه کسى مى‏توانست اینها را بگوید، هر چند که هنوز هم گروهى حسین(ع) را کسى مى‏دانند که در روز نبرد، اجازه فرار و نجات، از دشمن مى‏خواهد!

شگفتا! کسى که شب به یاران خود مى‏گوید: «همه شما بروید، دشمن تنها مرا مى‏خواهد.» روز این چنین بگوید!

و نیز اینکه این همه مى‏گویند: «امام حسین(ع) مى‏دانست که شهید مى‏شود یا نمى‏دانست؟ مى‏توانست یا نمى‏توانست؟»

اینجا سخن از دانستن و ندانستن نیست، و سخن از توانستن و نتوانستن نیست!

حدیث عاشورا بسى فراتر از اینهاست!

اینجا سخن از «خواستن» است و «بایستن»!

سخن از «توکل» است به معنى راستین آن!

آنها که درگیر آن سخنانند، از آن است که «توکل» را ندانسته‏اند، یا درست نداسته‏اند!

چرا که توکل، تعهد به انجام وظیفه است؛ نه تضمین سرانجام آن!

توکل، یعنى که «انجام» وظیفه را به «خود»، و «سرانجام» آن را به «خدا» واگذاریم!

و حسین(ع)، تنها این چنین کرد!

و شاید این براى ما شگفت باشد، اما براى حسین(ع) شگفت نیست!

این عجیب نیست که حسین(ع) این چنین بود؛ اگر حسین(ع) این چنین نبود، عجیب بود!

اگر حسین(ع) نبود، اینها همه نبود! و اگر زینب(ع) نبود، زنانمان و حتى مردانمان، از چه کس پیامبرى مى‏آموختند؟

آن روز ظهر همه چیز پایان یافت. نه، آن روز همه چیز آغاز شد. کار حسین(ع) تمام شده بود و کار زینب(ع) آغاز مى‏شد.

و عاشورا، نه یک آغاز بود و نه یک پایان! عاشورا «یک ادامه» بود!

یک امتداد! برشى از یک امتداد!

و زینب(ع)، ادامه‏دهنده این امتداد بود، کار حسین(ع) پایان یافت. و کاروان خون حسین(ع) به راه افتاد. از پیچ و خم جاده‏هاى تاریخ گذشت و هنوز هم همچنان پیش مى‏رود.

کاروانسالار این کاروان، نه یک زن، و نه یک شخص، که یک مفهوم بود!

یک مفهوم مجرد، کاروان را به پیش مى‏راند!

و زینب(ع) آن مفهوم بود!

و زینب(ع) را از همان کودکى آن چنان بزرگ کرده بودند که ظرفیت چنین حماسه‏اى را داشته باشد. و چشمهایش را آن چنان گشوده بودند که تاب دیدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تیز کرده بودند که بر جگر خصم، زخم زبان بزند!

و اینک زینب(ع) را به یاد بیاور، در شام غریبان!

و زینبیان را، این غریبان آشنا را در میان آشنایان غریب!

و زینب(ع) را که وقتى خورشید بر آسمان بود، همه چیز بود: خواهر، مادر ... و همه چیز داشت: برادر، پسر، تکیه‏گاه ...

اما شب چه بود؟ فقط تنها بود! و هیچ نداشت، هیچ، حتى تشنگى! هیچ، حتى اشک! تنها یک چیز داشت، عشق! و این تنها دارایى و یارایى زینب بود!

به راستى که آزمایش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها یک لحظه است، اما اینکه کسى، آن هم زنى، هفتاد بار بمیرد، و به جاى هفتاد نفر زخم تیر و نیزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!

اینک زینب(ع) باید همه چیز باشد. کودکان را مادر باشد. و پدر باشد، و تازیانه‏ها را سپر باشد.

اما کسى که بتواند مرگ یک محمد(ص) را تاب بیاورد. و مرگ یک مادر، آن هم یک فاطمه(ع) را ببیند و نمیرد. و شکاف پیشانى یک على(ع) را ببیند و نشکند و پس از آن باز زنده باشد، عجیب نیست اگر بتواند، و عجیب است اگر نتواند آخرین یادگار عزیزانش را تاب وداع داشته باشد.

که او دختر فاطمه(ع) است و همین بس که بتواند!

و او دختر على(ع) است و همین بس که بتواند!

و او خواهر حسین(ع) است و همین بس که بتواند!

و او خود، زینب(ع) است و همین بس که بتواند!

و اینک زینب(ع) یک دریا آرامش است که هزاران طوفان را در دل نهفته دارد. و تنها وصیت برادر را در خاطر دارد که: «صبر کن بر بلا و لب به شکایت مگشا، که از منزلت شما خواهد کاست، به خدا، که خدا با شماست!»

آن شب، زینب(ع) با کودکان و زنان در میان قطعات پراکنده مى‏گشتند؛ آن طرف دست پسرى، این طرف بازوى شوهرى، پاى برادرى، بدن بى‏سرى!

و اینها همه پیامبر مى‏خواست، آن همه خون اگر در همان جا مى‏خفت، ما چه مى‏کردیم؟

و به راستى که زینب(ع) پیامبرى امین‏بود!

و من، اینها، همه را گفتم، اما هنوز در شگفتم که عاشورا چه بود؟ و چگونه بود؟ و زینب(ع) که بود؟ و حسین(ع) که؟

به راستى که آزمایش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها یک لحظه است، اما اینکه کسى، آن هم زنى، هفتاد بار بمیرد، و به جاى هفتاد نفر زخم تیر و نیزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!

و نمى‏دانم که آن روز و آن شب چگونه در تقویم تاریخ مى‏گنجد؟

کدامین خاک، یاراى در بر گرفتن تن حسین(ع) را دارد؟ که خاک هم تا سه شبانه‏روز، از پذیرفتن او عاجز بود!

و کدامین آب، آیا شایستگى شستن تن او را دارد؟ آنکه آب از وضوى دست او تطهیر مى‏شود!

و کدامین شمشیر، گردن او را ـ آن آبشار بشارت را ـ توان بریدن داشت؟ و دریاى سینه او را کدام شمشیر شکافت؟ خدایا چگونه شمشیر، دریا را مى‏شکافد! و قلب او را ـ آن قرآن متلاطم را ـ کدامین نیزه بر سر کرد؟ بى‏شک همان نیزه که قرآن را!

و سر او را ـ آن دریاى پرشور عشق را ـ چگونه بر نیزه کردند؟ خدایا مگر مى‏شود دریایى را بر نیزه‏اى نشاند؟ و چگونه آن شانه را که انبان‏کش نیمه‏شب نان یتیمان بود، از تن او جدا کردند؟

و چگونه آن لبها را که بوسه‏گاه پیامبر بود، آزردند؟ و چگونه «پاکى» را به خون آلودند؟ و «معصومیت» را گلو دریدند؟

و بر آن سینه‏ها که در آنها به جز عشق نبود، کدامین سم ستورى آیا توان کوبیدن داشت؟

و شانه‏هاى کدام زن است که توان این همه بار دارد؟

و کدام کوه است که تکیه‏گاهش را از او بگیرند و او همچنان استوار بماند؟

و کدام ماه است که خورشیدش را بکشند و او همچنان بتابد و محاق را بشکافد؟

و کدام آسمان است که هفتاد ستاره‏اش را فروکشند و او همچنان بر طاق بماند؟

و کدام زن است که پاره دلش را گلو بدرند و او همچنان با هزار دل، عاشق باشد؟

زینب(ع)! و تنها زینب(ع)!

زینب(ع) تنها! و زینبیان

منبع:تبیان